سلام
منم اوني كه هميشه گلهاي قشنگي تو دروازه كودكيت كاشته.
و امروز فرسنگها راه فاصله گرفتم و گرفتيم از هم، از خاطراتمون و امروز اين دلنوشته پر از درد دوباره به روزم كرد.
اما پرسيده بودي اگه تونستم به گذشته برگردم چه كار ميكردم؟؟؟
خيلي سخته ولي دوس ميداشتم با محمد همون عمو كوچولوي دوست داشتنيم كه عطرش تمام خاطراتم رو گرفته و امروز در بين ما نيست بازي كنم.
يه بازيي كه به بهانه اون بتونم سخت در آغوشش بگيرم و اون نفهمه كه اين در آغوش گرفتن نشون از يك دنيا دلتنگيه
و در آخر: انچنان مهر توام در دل و جان جاي گرفت
كه اگر سر برود از دل و از جان نرود