دارم روزهای عجیبی رو سپری میکنم … دیشب نشستم تمام پستهای وبلاگم رو خوندم … نوشته هایی که بعضی وقتا برای یه بچه هم میتونه مفهوم داشته باشه مثل ( حرف دل ) … و گاهی اوقات هیچکس به جز خودم متوجه نمیشه که منظور از اون نوشتهها چیه مثل( بازی زندگی ) … یه جاهایی بغض کردم … یه جاهایی نشستم درد دل کردم ، حرفم رو زدم و یه جاهایی خندیدم … به خودم … به تو … !! اما میدونید چیه !!؟ واقعیت اینه که این روزا چه خوب چه بد دارن میگذرن … بدون هیچ تغییری … بدون هیچ هیچ احساسی !! … راستش ، من اینجوری نبودم … شایدم بودم … نمیدونم … اما این رو خوب میدونم گذشتهها خیلی دوست داشتنی و زیبا بود !! یادمه بچه که بودم ، یادش به خیر !! با هزار التماس و خواهش از مامان اجازه میگرفتم که برم کوچه !! تا با دختر های همسایه لیلی بازی کنم و با پسرا فوتبال !! یادمه به زور یه تیکه گچ پیدا میکردیم ، 8 تا مربع می کشیدیم ، سنگ مینداختیم و تنها آرزومون این بود که بارون نگیره که لیلی مون خراب بشه .. !! کوچمون پر بود از درختای کاج !! یه آجر کنار هر درختی که میذاشتیم ، میشد دروازه … !! روزی ده بار می خوردیم زمین ، دست و پام همیشه زخمی بود .. !! همین کارای تکراری ساعتها و روزها سرگرممون میکرد … خیلی خوش میگذشت … خیلی دوست داشتنی بود !! میدونید چرا ؟؟ چون از بودن در کنار هم لذت میبردیم … !! چون با یه تیکه گچ و یه تیکه سنگ ، با یه توپ و 2 تا آجر ، همه شرایط برای دوست داشتن مهیا بود … وقتی یکیمون جر زنی میکرد حسابی دعوا می کردیم و زمانی که کار بالا میگرفت ، گهگاه می زدیم زیر گریه تا ثابت کنیم که راست میگیم !! ولی با همه این حرفا ، رو هم حساب می کردیم … بابا الکی که نبود … آخه عاشق همدیگه بودیم ... !! نفهمیدم چطور شد !! یهو چشممو باز کردم دیدم ، قدم شده 170 !! تو رو خدا یه کم فکر کنید ... !! ببینید سالها و ثانیهها چطور دارن از جلوی چشمامون رد میشن، چطور تجزیه میشن !! به همین سادگی و به همین مزخرفی گذشت … !! حالا دیگه آدم پایهای برای لیلی و فوتبال گیر نمیاد !! دیگه با 8 تا مربع و یه تیکه سنگ دل هیچکس خوش نمیشه !! خیلی راحت با کفشای خیس و گلیمون میریم رو لیلی بچهها … بذارید راحت تر بگم ..!! تمام خاطرات گذشته خودمون رو لگد مال میکنیم .. !! با ماشین از روی آجر دروازهها رد میشیم 2 تا بوقم روش … !! داریم درست از وسط گذشته خودمون میریم و میایم … با این تفاوت که دیگه زمین نمی خوریم … دیگه زخمی نمیشیم !! همه چی تکراری شده !! دیگه خوش نمیگذره … دیگه از کنار هم بودن لذت نمی بریم … !! آخه با یه تیکه گچ هیچ دوستی گیرمون نمیاد که واقعا دوسمون داشته باشه … وقتی دروغ میگیم دیگه دعوامون نمیشه … تازه با هم بیشتر از پیش دوست میشیم !! دیگه گریه نمی کنیم ! چون نیازی بهش نداریم … دور و برمون پر شدن از کلی آدم به ظاهر آشنا … ولی دریغ از یه هم صحبت و همدم واقعی ... !! یه موقعی دوست داشتن ، خیلی دوست داشتنی بود … خیلی ساده بود … با یه سلام ساده و یه تیکه گچ شروع میشد … خیلی عمیق بود … اما حالا دیگه ، دوست داشتن با خیلی چیزای دیگه قاطی شده … هزار تا تبصره داره … کلی اما و اگر داره ... میبینی !!؟؟؟ آخر بازی زندگی اینه و ما تو این بازی همیشه محکومیم !! میدونی چرا ؟؟؟ چون ما دیگه بزرگ شدیم ... نه من از گچم میگذرم نه تو از سنگت ... !!! این منم بی تفاوت، نه عارفم ، نه قصه گو ... میدونم که بعضی وقتا برای موندن باید رفت ... !! دلم میخواد یک بار دیگه برم و برگردم به گذشته و بازی رو دوباره شروع کنم !! بازیی که گچش از من باشه و سنگش از تو ... !! تو چی !!؟ پایهای .... ؟؟؟؟
حرف دل نويسنده: بی تفاوت سه شنبه 87/2/24 ساعت 9:13 ص
گاهی وقتا موقع نوشتن ، یه نقطه می تونه بیانگر هزاران جمله نا گفته باشه ، حرفایی که تو دل داری ولی نمی تونی به زبون بیاری نمیتونی بیان کنی ... میدونی چیه، خیلی سخته که بخوای بغضت رو با آب قورت بدی وقتی اشک تو چشمات حلقه میزنه و تو می خوای یه جوری پنهونشون کنی تنها راه چاره منتظر موندنه تا شب از راه برسه ، تا وقتیکه همه بخوابن اون وقتی که تنها شدی ، تنهای تنها، خودت موندی و وجدانت !! می دونم که خوب می دونی چه حس قشنگی داره اون زمانی که آدم بعد از خدا درد دلاشو واسه خودش میگه ، برای دل خودش .. !! وقتی حس می کنی بغیر از خودتو خدا دیگه هیچ کس حرفاتو نمی شنوه، چه لذتی داره حس پرواز تو آسمونی که منحصراً مال خودته و تو اختیار داری هر کسی رو که دلت بخواد تو این آسمون دعوت به پرواز کنی... و این فرصتی میشه برای فکر کردن دوباره ... ببینم تا حالا نشستی فکر کنی ببینی کی هستی !!؟؟ (خوب بهش فکر کن ... ) وقتی میشینم سر تا پای خودم رو بررسی میکنم، میبینم من هیچی نیستم جز یک مشت خاک که میتونست یه تیکه آجر باشه رو دیوار کاهگلی یه خونه قدیمی، یا یک تیکه سنگ سرگردون تو کف یه رودخونه، یا یه مشت سنگریزه؛ یا حتی خاک توی باغچه ... دقت کن ... !! یه کم بیشتر ... !! فکرشو بکن ... همین تو !! همین تویی که الان این نوشتهها رو میخونی میتونستی خاک همین گلدان پشت پنجره خونتون باشی ... به غیر اینه ؟؟؟ یک مشت خاکی که هیچ وقت، هیچ اسمی نداشته و تا همیشه هم خاک باقی خواهد ماند ...!! فقط خاک. اما حالا یک کف دست خاک وجود داره که خدا به اون اجازه داده نفس بکشه، ببینه، بشنوه، بفهمه، جون داشته باشه. یک مشت خاک که اجازه داره عاشق بشه، میتونه انتخاب کنه، میتونه عوض بشه، میتونه تغییر کنه ... !!! وقتی میشینم فکر میکنم میبینم من چقدر خوشبختم، من همون خاک انتخاب شده هستم. همون خاکی که با بقیه خاکها فرق میکنه. من اون خاکی هستم که توی دستهای خدا ورزیده شدم و خدا از نفسش در اون دمید ... !! آره دوستان، ما همون خاک قیمتی هستیم که حتی ملائک به بودن اون خاک حسودی میکنن، اما اگر این خاک، این خاک برگزیده، خاکی که اسم داره، خاکی که قشنگترین اسم دنیا رو به دنبال خودش یدک میکشه، خاکی که بین همه مخلوقات نور چشمی و عزیز دُردونه خداست. اگر نتونه تغییر کنه، اگر نتونه عوض بشه، اگر نتونه انتخاب کنه، اگر همین طور خاک باقی بمونه، اگر اون روزی که قراره برگردیم، برگرده و خود جدیدی رو تحویل خدا نده، سرش رو بندازه پایین و با شرمساری بگه: یا لَیتَنی کُنت تُراباً ... بگه: ای کاش خاک بودم... تصورش رو بکن این وحشتناکترین جملهایه که یه آدم میتونه بگه. یعنی این که حتی نتونسته خاک باشه، چه برسه به آدم ... !!! خدایا دستامون رو بگیر ... این منم بیتفاوت، موجودی حقیقی با یک ذهن و جسم !! ساز مخالف میزنم از سفید تا سیاه ... تا به تو بیاموزم هنوز هم در هیاهوی این دیار شلوغ میشه به سادگی لبخند زد و شادابی و طراوت رو به آسونی هدیه داد ... من اونی نبودم که تو دیدی یا شنیدی ... من یک وصف بی کلامم ... هم خوب هم بد ... !!! موفق باشید.
سلام، سلامی از جنس زیبای بی تفاوتی، متفاوت از همه سلامها. امشب حالم یه جوری شده، یه حسی بهم دست داده، یه حس عجیب !! حسی که میخواد منو با خودش ببره به یه سفر !! حسی که داره بهم میگه آهای بی تفاوت تو دیگه زیادی تو دنیای بیرون گشت و گذار کردی، طعم خوب و بد روزگار رو زیاد چشیدی، فرق بین صداقت و ریا رو حس کردی ... !! چی نصیبت شد از همه اینا ... ؟ مگه به غیر اینه هر چی که بدست آوردی همیشه باعث خستگی و ملالت شد ...؟ راستش امشب دل من هوایی شده برای خودم، برای خود خودم، یه امشب رو میخوام به این حس جدید اهمیت بدم. میخوام باهاش سفر کنم .. !! تا من رو فراری بده از دغدغههای دور و برم، فراری بده از این همه ریا، فراری بده از این همه خستگی شاید باعث بشه اون چیزی رو که تو درون خودم گم کردم پیدا کنم .. !! امشب میخوام سفر کنم از خودم به خودم !! سفری به دنیای درون خودم !! تا حالا شده از خودتون به خودتون سفر کنید؟ دوست داری تو این سفر با من همراه بشی ...؟؟ الان چه احساسی داری ...؟؟ این حس قریب من رو مجبور کرد تو سفر به دنیای درون خودم کورمال کورمال به سمت جلو حرکت کنم، تمام خاطرات گذشتم رو مثل یه آیینه بهم منعکس کرد، آینه داشت تصویر واقعی من رو بهم نشون میداد !! تصویری بدون نقاب !! خدای من اگه این نقاب رو صورتامون نبود دنیا عجب رنگایی داشت !! یه لحظه چشمام رو بستم و باز کردم دوباره نقاب به چهرم نشست ... یه نگاه به خودم کردم ...یه کم که بیشتر دقت کردم... فکر میکنید چی داشتم میدیدم ؟ خیلی مسخرست ..!! جوش روی نوک بینیم رو !! موهای ژولیده و به هم چسبیدم رو !! از ترس دستم رو جلوی چشمام گرفتم وقتی آروم آروم دستم رو کنار کشیدم دوباره این نقاب لعنتی کنار رفت و این بار با هزاران علامت سئوالی که داشتن ازم میپرسیدن کی هستی ..؟ هویتت چیه ..؟ و ...!! جالبه، خیلی جالبه .. !! نمیتونم بهشون جواب بدم !! یه چیز دیگهام دارم میبینم ... وااااااااای خدااا من چقدر بزرگ شدم !! ببینم حتماً شنیدین که میگن هر آدمی یه کودکی درون خودش داره ،این بچه کوچولوی درون من، گاهی منو وادار به انجام کارهایی میکنه که برای دیگران اسباب ناراحتی درست میکنه، باید یه کم بیشتر بشناسمش، اما درکل کوچولوی خوبیه من که خودم خیلی دوسش دارم. چون بلد نیست دروغ بگه !! اون چیزی که به زبونش میاد دقیقا همون چیزیه که تو قلبشه !! راستش خیلی وقتا دلم میخواد باهاش دعوا کنم سرش داد بکشم که چرا دوست داره همیشه بر خلاف جریان رود خونه شنا کنه !! آخه اون از دنیای بیرونی حال حاضر من و شما خبر نداره نمیدونه دنیا پر شده از .... !!! بیچاره حقم داره میدونید چرا چون کودک درون من با: پرین ، نل ، حنا دختری در مزرعه ، بچههای کوه آلپ ، آنت و لوسین و .... بزرگ شده !!! کودک درون من حتی قدرت همدردی با بچههای امروز و هم سن و سالای خودش رو هم نداره ...!! وقتی آینه به من نشون داد که چطور کسایی رو که به نوعی باعث رنجش و آزردگی من شدن، صاف و ساده بدون داشتن حتی کوچکترین کینه از صمیم قلب بخشیدم متوجه شدم کوچولوی درون من و شما هنوز بیداره، هنوز داره تو قسمتی از درون من و شما نفس میکشه !! کودکی که این رفتارهای بزرگمنشانه رو از پرین و حنا یاد گرفته نه از ... !! خوب دوستان من مطمئنم هر کدوم از شما یه همچین کودکی رو در درون خودتون دارید،مهم این نیست که شما چند سالتونه ، دخترید یا پسر ، مذهبی هستید یا نه، مجرد هستید یا متاهل، پولدارین یا بی پول، رئیس جمهورین یا یه کارمند ساده!! مهم اینه که فهمیده باشین این کودک یه جایی تو درونتون هنوز زندهست و وول وول میخوره !! و منتظر اینه که شما صداش بزنید ...!! حالا چه احساسی دارین ...؟؟ حالا بگین ببینم تا چه حد اون رو میشناسیدش..؟ اصلا تا به حال پی به وجودش بردین..؟ کودک درونتون چی بهتون یاد داده..؟ آیا بهش اجازه میدین گاهی بهتون دستور بده ..؟ آیا تا به حال باهاش خندیدید یا گریه کردین ؟ تابه حال محکم بغلش کردین و احساس کردین اون مال خودتونه مال خود خودتون..!!؟ این منم بی تفاوت، با احساسی که داره از دغدغههای وجودیش با کودک درون خودش میگه تا اونچه رو که کسب میکنه بشه نهایت کمال یک انسان بی تفاوت ... !! موفق باشید.
خواستگاری نويسنده: بی تفاوت شنبه 87/1/24 ساعت 10:22 ص
یکی از مهم ترین اتفاقاتی که بالاخره تو زندگی هر کدوم از ما میفته یا به قول قدیمیا آش کشک ...!! مسئله ازدواج کردنه که بسیار بسیار بسیار به فکر و آمادگی بالایی نیازمنده. معمولاً همه دوست دارن خواستگاریشون یک مراسم رسمی و تمام عیار باشه. مردا و زنا دوست دارن که همسران آیندشون این روز رو تا آخر عمرشون به یاد بسپارند، ولی به نظر می رسه یا لااقل من اینجوری فکر میکنم که این مراسم خیلی یکنواخت و تکراری شده و معمولا همه تصمیم گیریها در مورد به سرانجام رسوندن این مقوله ختم میشه به یه راه (همون راه سنتی که اجدادمون) از زمان غار نشینی تا به حال از اون استفاده میکردن، پس طبیعیه که بعد گذشت این همه سال هیچ نوع تازگیای درش دیده نشه و به سادگی از ذهن زوجهای جوان ما بره بیرون !!
برادر من، خواهر من یه کم تنوع طلب باشین آخه این چه وضعشه ...!! من هم به خاطر این که کمکی در این راه کرده باشم چند مدل جدید خواستگاری کردن رو بهتون میگم تا رویایی ترین شکل ممکن خواستگاری برای ابد تو ذهنتون نقش ببنده ...!! البته قبلش دو تا نکته مهم رو هم بگم و اون اینکه: 1- خود من عمرا جرات ندارم همچین کارایی رو که میگم بکنم 2- بنده و وبلاگم هیچگونه مسئولیتی رو در قبال عواقب ناشی از این مطالب بر عهده نمیگیریم ( والا به خدا کاره دیگه ...!! آقا رفتی اینجوری خواستگاری کردی عروس خانم دسته گل رو رو سرت ریز ریز کرد به من هیچ ربطی ندارهها .... !! یا یه مشت حواله چشم مبارکتون کرد نیایی بگی بی تفاوت فلان و بهمان .....!!) پس بخونید راههای جدیدی رو که مردها میتونن به واسطه اون از زن مورد علاقشون تقاضای ازدواج کنند: 1- عزیزم با من ازدواج می کنی؟ آقا این جمله فرمولی توش خوابیده ...!! آخ آخ آخ آخ ... عزیزم با من ازدواج می کنی؟ و بعد مرد زانو می زنه. سر تعظیم فرود میاره و یک حلقه از جیب خودش در می آره و ...!! این شیوه همون شیوه ”باستانی“ خواستگاری کردنه که هنوزم میتونه مورد استفاده قرار بگیره. اما زنای امروزی بیشتر دوست دارن که با احساس و عاشقانه ازشون خواستگاری بشه ”یک خواستگاری رمانتیک“!! 2 – به اوج بروید..!! اگر زن مورد علاقه شما یک ورزشکار باشه می تونید با اون به کوهنوردی برید و دقیقاً زمانی که رسیدین روی قله ازش خواستگاری کنید.(این راه رو من خودمم دیدم) انجام ندادما فقط دیدم. حرف برامون در نیارید ....!! 3 – یه فیلم بسازید ...!! در یک فیلم ویدیوئی خودتون از اون خواستگاری کنید .. و بشینید این فیلم رو در کنار هم تماشا کنید، (بچهها شک نکنید طرف بال بال میزنه) اون حتماُ از ذوق بالا پایین میپره .. و شاید جو بگیردش از شما درباره ماه عسل سئوال بپرسه ... !!! 4 – میان زمین و هوا ...!! از مهماندار هواپیمایی که با همسر آیندتون سوار اون شده اید خواهش کنید از پشت بلندگو تقاضای شما را مطرح کنه (آخ مزه داره) مثلاً:” ما الان در آسمان مشهد در حال پرواز هستیم و هواپیما تا 20 دقیقه دیگر در مقصد به زمین خواهد نشست، ضمناً فلانی!! فلانی می پرسد آیا افتخار ازدواج کردن را به او میدهید؟“ واااای خدای من چه شود ..!! ولی اینم بگما بعد از این عبارت باید در آرزوی دو چیز باشین: 1. جواب مثبت طرف 2. هواپیماتون سالم به زمین بشینه 5 – در اتوبان ... !! فرض کنید در اتوبان اتومبیل دختر مورد علاقتون رو می بینید، از همه سبقت می گیرید تا به اون برسید. وقتی به او رسیدید عجیب ترین اتفاقی که ممکنه رو انجام میدین ...!! یک پلاکارد میگیرید دستتون که روش نوشته اید: ( فلانی، با من ازدواج می کنی؟ ) فقط مراقب باشید که فلانی از فرط هیجان ترمز دستی رو نکشه وسط اتوبان ... !!! 6 – در سینما ... !! می تونید از مسوولین سینما بخواهید که قبل از شروع فیلم در بین آگهی ها متنی به صورت ”فلانی، همسر من می شوی؟ “ رو روی پرده به نمایش بذارن. ممکنه با این کار چشمان مبارک حضرت عالی محل رویش دو عدد بادمجان شود ولی بدانید که این رمانتیک ترین صحنه ای خواهد بود که تا به حال به روی پرده اون سینما رفته است و شما قطعا در جشنواره فیلمهای سال اسکار کسب میکنید !! 7 – یک راه ساده، خیلی هم ساده ..!! در هنگام بروز احساس عاشقانه خود، از او خواستگاری کنید. مطمئن باشین که اون توان نه گفتن رو نداره ...!! 8 – از پلیس کمک بگیرید ...!! این یکی شاید به تلاش زیادی نیاز داشته باشه. می تونید به کمک پلیس اتومبیل طرف رو با جرثقیل به اداره راهنمایی ببرید. زمانی که اون برای پرداخت برگه خلافی مراجعه کرد در کمال ناباوری از افسر راهنمایی برگهای رو دریافت کنه که روش نوشته: فلانی .....!!! 9 – با برنامه مورد علاقه اون تماس بگیرید ...!! اگر میدونید هر روز سر یک ساعت معین به یک برنامه رادیویی گوش می کنه با اون برنامه تماس بگیرید و تقاضای خودتون رو به طور زنده مطرح کنید. می تونید حتی از مسوولین برنامه بخواین به طور همزمان با ایشون تماس برقرار کنند و جواب رو هم ازشون بگیرن.. !! خب دوستان بی تفاوت از همین جا برای تک تکتون زندگی خوب و خوشی رو آرزو میکنه ( خدا به خیر کنه ... ) موفق باشید
بازی زندگی نويسنده: بی تفاوت شنبه 87/1/17 ساعت 11:44 ص
سلام به حرارت عشقی که ازش دوریم ... دوستان !! بازی ماروپله رو که حتماً همتون یادتونه ... ؟ همون بازی پر هیجان دوران بچگی (پشت صفحه منچ) ، تاس رو میندازی و یکی یکی خونهها رو به سمت جلو میری، خیلی استرس داری !! حقم داری چون نمیدونی شمارش تاس میخواد چه سرنوشتی رو برات رقم بزنه !! دل توی دلت نیست که نکنه خونهای رو که روش می ایستی نیش مار باشه و مجبور باشی در امتداد مار سقوط کنی. اولش می خوره توی ذوقت اما همین که به یه پله می رسی نیش ماره یادت میره. ولی دوست من اگه یه کم دقت کنی میبینی که توی هیچ صفحه ای دم مار به خونه اول بر نمی گرده، اونجایی که نقطه آغاز بازی تو بوده (بازی زندگی). تو باید مهارت ریختن تاس رو یاد بگیری. تا وقتی مهارت ریختن تاس رو یاد نگیری باید همیشه منتظر مار باشی !! و معلوم نیست که درازای مار، تورو چند تا خونه به پایین بر گردونه !! یه پله، دو پله ... شایدم بیشتر !! اینو بدون که اگه فکر کنی بازی همین جا تمومه سرت تو بازی زندگی بد جوری کلاه رفته !! تو میتونی دوباره تاس بریزی، اگه ایمانت قوی باشه شک نکن که بالاخره میری رو خونهای میایستی که ابتدای مسیر یه پلهست !! پلهای که تو رو میبره به سمت یه خونه !! و اون خونه، خونهای نیست جز خونه سعادت و خوشبختی تو !! شاید دیرتر از حریفت به خونه برسی اما هیچ وقت بازنده نیستی، مگه اینکه خودت بخوای صحنه بازی رو نصفه و نیمه رها کنی، اگر قبول نکنی تاس بریزی برای همیشه باختی، برای همیشه ... !!! همین حالا برگرد و پر امید به زندگی نگاه کن ! یه صفحهست درست مثل صفحه بازی مار و پله !! عاشق زندگی کردن باش، فرصتهات دارن یکی یکی از دست میرن !!! یه بزرگی میگه با عشق زمان فراموش میشه !! اما با گذر زمان هم ممکنه عشق فراموش بشه ... !! پس شک و تردید رو از خودت دور کن ! همین الان تاس زندگیت رو بردار و بریز ... !! یه ندایی توی قلب همه آدما هست که دائم داره فریاد میزنه قدر زندگیت رو بدون، اگه میخوای تو بازی زندگی عقب نمونی همیشه خودت رو در مقام رقابت با دیگران بذار، و بدور از هرگونه شدن و یا نشدن برو به استقبال بیکران زندگی...!! این حس و حال آدماست که هر زمانی به یه شکلی زندگی رو براشون به تصویر میکشه و این دقیقاٌ همون علت تنوع و زیبایی تو بازی زندگی تو و من و ماست .... !!!
دوستان بجنننننننننننننننننبیییییین ... !! بجنبین که حریفتون هر لحظه امکان داره به خونه نهایی برسه و صحنه بازی شما رو برای همیشه ترک کنه... !! حالا بگید ببینم زندگی از نظر شما دقیقاٌ در همین لحظه چه طوریه ...؟ (منتظر جواب این سئوال در قسمت نظرات هستم !!!)